رمان_مانارولا_فصل اول_پارت سه

کوردلیو:چی؟ من از اون دهکده متنفرم. من نمی تونم پامو تو دهکده ای بذارم که همه زندگیمو نابود کرده.

_تو هیچ راهی نداری. تو مجبوری به اون دهکده بیای.

کوردلیو: آره خوب شاید بتونم انتقاممو ازتون بگیرم.

_تو یه نفر چطوری می خوای مقابل ما بایستی؟

کوردلیو: ببینم اصن تو کی هستی؟ چرا منو به اون دهکده می بری؟

_من دنیل جیمز هستم و تو رو هم به دهکده ی ناپل می برم تا ازت مراقبت کنم و ...

کوردلیو پرید وسط حرف دنیل.

کوردلیو: ازم مراقبت کنی ؟ مگه من خودم دست و پا ندارم؟!

دنیل: بذار حرفمو بزنم. می خوام به عنوان پدرت باشم.

کوردلیو روبه دنیل برگشت و چند ثانیه پوکرفیس خیره نگاش کرد.

کوردلیو: داری مزخرف میگی.

دنیل: نه کاملا هم جدی هستم.

کوردلیو: من با تو نمی یام.

دنیل: ببین کوردلیو اگه راه دیگه ای داری می تونی همون رو انتخاب کنی. من دارم به تو لطف می کنم چرا قبول نمی کنی؟

کوردلیو:......

دنیل: کوردلیو چرا انقدر سخت می گیری؟ یعنی خیلی سخته که به یه نفر اعتماد کنی؟

کوردلیو: بستگی داره که اون یه نفر کی باشه.

دنیل زد بغل و روبه کوردلیو شد.

دنیل: خواهش میکنم بهم اعتماد کن. دوباره میگم من می خوام به تو کمک کنم.

کوردلیو: الان اینجا کجاست؟

دنیل: اینچا خونه ی منه. من یه نامزد دارم و قراره تا دو سه هفته دیگه ازدواج کنیم.

کوردلیو: خوب زشت نیست من الان اینجوری؟ با این سر و وضع؟

دنیل: مشکلی نیست. از قبل برات لباس خریدم و تو کمدت گذاشتم.

دنیل: همه تو اون خونه منتظر تو هستن.

کوردلیو و دنیل با هم وارد خونه شدند.یک خانم جوان و یک خانم میانسال روپله های خونه منتظر اون دو نفر بودند.

دنیل اون خانم جوان رو نشان داد.

دنیل: این خانم نامزدم لوییساست.

لوییسا: خوشحالم که می بینمت کوردلیو.

کوردلیو: من هم همینطور.

دنیل: ایشون هم دایه مارتا هستند.

کوردلیو: اوه, سلام دایه.

کوردلیو خم شد و دست دایه مارتا رو بوسید.

دنیل: خوب کوردلیو بیا بریم اتاقت رو نشونت بدم.

ادامه دارد.....

نویسنده:فریماه عظیمی

تایپیست:رومینا هاشمیان


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : چهار شنبه 6 بهمن 1395 | 21:44 | نويسنده : رومینا هاشمیان |